قسمت هفتم داستان رویای بیداری




شعر های احساسی و زیبا و جملات عارفانه

 قسمت هفتم داستان رویای  بیداری

 

رفتم که دنبال فاطمه و نیلوفر بگردم...

کل خونه رو گشتم ولی نبودن

پام داشت درد میکرد.اومدم و روی مبل نشستم

اردلان هم کنار وایستاده بود و داشت با شایان میخندید و حرف میزد

اه واقعا از اون متنفر بودم...ازش میترسیدم.

شایان داشت نگام میکرد منم پام خیلی درد میکرد با زحمت بلند شدم که یه جای دیگه بشینم 

که تا میخواستم بلند شم اردلان اومد کنارم نشست و دستمو گرفت و گفت

اردلان:کجا میخوای بری..؟تو مگه پات درد نمیکنه؟همینجا بشین

من:اره..خوب...یه خورده معذب بودم

اردلان:معذب واسه چی؟

من:از شایان بدم میاد اون هم اونجا وایستاده بود...میخواستم برم یه جای دیگه بشینم

اردلان:خیلی خوب یاسی جون حالا که رفت..حالا همین جا بشین

من:باشه.اردلان جان

اردلان:اوووممم....میگم...

من:چی میگی؟

اردلان:ا...خیلی خوشکل هستی ها...من عکس کوچیکی هاتو دیده بودم..الان خیلی خوشکل تر شدی

من:مرسیتو هم خوشکلی

اردلان:نه باباممنون

من:اره بابا

همین جور گرم حرف زدن بودیم..حرف زدن با اردلان خیلی خوب بود...خیلی دوسش داشتم

با لحن خیلی ارومی حرف میزد و اروم و ریلکس بود و خیلی هم مهربون بود...

ای کاش عاشقم میشد...

گرم حرف زدن بودیم که یه دفعه صدای جیغ شنیدیم

اردلان سریع از جاش پرید و دست منم گرفت و بلندم کرد

اردلان تند تر از رفت سمت صدای جیغ

همه جمع شده بودن

من لنگان لنگان میرفتم

فکر کنم اخر از رسیدم

نیلوفر جلوم بود..کنارش زدم و تا نگاه کردم دیدم خالم و اردلان فاطمه رو بغل کردن و دارن گریه میکنن...باورم نمیشد

اخه واسه چی این کارو میکردن

که یه دفعه دیدم خالم گفت :دخترم روشا دوباره برگشت..خدایا باورم نمیشههههه

اردلان:ابجی اخه تو کجا بودی عزیزم؟

فاطمه دستش رو روی سرش گرفته بود و داشت فشار میداد فکر کنم دوباره شوک عصبی و بهش وارد شده بود

چون فاطمه وقتی که گم شده یه تصادف کرده و کلا حافظشو از دست داده توی 11 سالگی به خاطر همین بود

که پدر و مادر واقعیشو یادش نمیومد وگرنه تا حالا باید صد بار یادش میومد که اردلان طعمه داداشش هست

یعنی خیلی از وقتا به من میگفت که یاسی قیافه اردلان طعمه برام اشناست ولی من میگفتم

توهم نزن...

فاطی دستشو از روی سرش برداشت

فکر کنم همه چیز یادش اومده بود اونم بلند گفت:مامان...داداش اردلان

ارسلان هم همون لحظه اومد و تا فاطی رو دید خشکش زد 

فاطی هم که همه چیز یادش اومد بود فورا رفت ارسلان رو بغل کردو گفت:داداش ارسلان...خیلی دوستت دارم

ارسلان هم اروم یه قطره اشک ریخت و فاطی و بغل کرد

خیلی لحظه زیبایی بود همه داشتیم از شدت ذوق گریه میکردیم و من هنوزم باورم نمیشد که من با دخترخالم که

6 سال بود گم شده بود دوست بودم...

شب زیبایی بود اما یه چیز ناراحت کننده هم بود و اون این بود که فاطمه از خالم پرسید:مامان بابا کجاست؟

همون لحظه خالم نشست به گریه کردن 

اخه شوهر خالم مرده بود

اردلان سرش رو به معنای تاسف تکون داد و فاطمه نشست و کلی گریه کرد...

اون لحظه خیلی غم ناک بود...

اما درکل بهترین شب عمرم بود به خاطر چند تا دلیل

1دیدن اردلان و فهمیدن این که اون پسرخالمه

2پیدا شدن روشا دختر خالم

{از حالا به بعد به فاطمه میگم روشا پس روشا همون فاطمه هست}

الان دوشب از اون روز میگذره 

من توی مدرسه به تمام دوستام گفتم ماجرای اردلان رو که پسرخالمه...

اما هیچکس باور نکرد

من باید بهشون ثابت میکردم...

واقعا گیچ شده بودم که باید چیکار کنم...

رفتم خونه خالم پیش روشا

رسیدم دم در زنگو که زدم اردلان ایفون رو برداشت 

اردلان:کیه

من:سلام اردلان جان منم یاسمن..البته فکر کنم خودت فهمیده باشی چون تصویریه

اردلان:اره عزیزم فهمیدم.بفرماییید تو

در رو باز کرد

رفتم داخل ساعت 6 بعد از ظهر بود...توی این فکر بودم که اردلان این موقع روز توی خونه چیکار داره

اخه معمولا پسرا همش میرن بیرون و الافی و توی خیابون گشتن

خوب شاید واسه این که معروفه حوصله سریش هارو نداره...نمونه ی بارز خودم...

رفتم و وارد حال شدم

توی حال کسی نبود

رفتم توی اتاق روشا

من:سلام عزیزممم

روشا:سلام یاسی جون خوبی؟

من:ممنون

روشا دور لپ تابش بود 

رفتم کنارش فوضولی..

من:چیکار میکنی؟

روشا:هیچی بابا دارم وبلاگم رو اپ میکنم

من:اه دوباره این وبلاگه

روشا:عزیزم توهین نکن من ومپایر و خون اشام ها رو خیلی دوست دارم

من:ولی من دوست ندارم

روشا:تو اشتباه میکنی عزیزم

من:نه خیرم

دیگه کم کم داشتیم دعوا میکردیم که من بحثو عوض کردم

من:میگم فاطمه...ببخشید روشا...

روشا:جانم؟

من:بچه ها باور نمیکنن که اردلان پسر خالمه

روشا:جدی؟؟خوب خدایی منم بودم باورم نمیشد

من:حالا چیکار کنم..

روشا:من نمیدونم .خودت یه فکری بکن

من:اهان...میگم...توبرو به اردلان بگو بیاد دم مدرسمون که بچه ها ببیننش

روشا:ا اره خیلی خوبه...ولی..نه اردلان قبول نمیکنه

من:اههه اخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

روشا:خیلی بدش میاد مردم دورش جمع بشن.حوصله نداره..ببین الان هم مثل دخترا  توی خونه نشسته

من:ای بابا...حالا تورو مخش کار کن

روشا:من نمیدونم...باشه بهش میگم بهت خبر میدم

من:باشه پس من میرم

روشا:چرا اینقدر زود...

من:نه دیگه برم

روشا:باشه  خداحافظ

من:خداحافظ

میخواستم برم که اردلان اومد توی اتاق  با سه تا لیوان اب پرتقال

اردلان:ا یاسی جان داری میری؟من تازه شربت درست کردم

من:دستت درد نکنه .باشه میخورم بعد میرم

اردلان:بفرمایید

من:مرسی

چه اب پرتقال خوشمزه ای بود...

روشا:اردلان خودت درست کردی؟

من:نه بابا مگه بیکاره...حتما همین اماده ها هست دیگه

اردلان:نه برعکس...امروز حوصلم سر رفته بود نشستم اب پرتقال گرفتم

من:ا جدا؟؟؟خیلی خوشمزه هست.افرین

اردلان:ممنون.اگه شما ازمن تعریف کنی

روشا:ا اردلان من ازت تعریف نمیکنم؟

اردلان:نه

من:

روشا:واقعا که باهات قهرم

من:ای وای من برم که شما الان دعوا میکنین

روشا:بشین بابا شوخی کردم

اردلان:خداروشکر

من:من رفتم.خداحافظ

روشا:خداحافظ

من رفتم بیرون اردلان هم پشت سرم اومد

اردلان:میموندیدن حالا

من:مرسی.اردلان جان

اردلان:میخوای برسونمت

من:نه یه تاکسی میگیرم میرم.مرسی

اردلان:نه بیا سوار شو خودم میرسونمت.اخه خودم هم بیرون کار دارم

اردلان انقدر تعارف کرد تا بالاخره قبول کردم...اخه روم نمیشد

سوار ماشینش شدم.ماشینش بنز بود.بنز سفید

خلاصه سوار شدیم و رفتیم اهنگ های توی ماشینش هم فقط اهنگ های خودش بود.فکر کنم اهنگ بسلامتش

رو خیلی دوست داشت اخه چند بار گذاشت

من:اردلان میگم این اهنگ هارو که میخونی مخاطب خاصی هم داره؟

اردلان:نه...هیچکس...من توی کل مدتی که امریکا بودم تنها بودم

من:اهان

یهو یه قطره اشک ریخت

من:اردلان چرا گریه میکنی؟

اردلان:ها...هیچی

من:بگو دیگه

اردلان:4سال پیش دوست دخترم تصادف کرد و مرد...از اون موقع تا حالا هیچکس دیگه ای توی زندگیم نبوده

یعنی نمیتونسته خودش رو توی دلم جا کنه...وگرنه خیلی از دخترا دور و ورم بودن و میخواستن باهام باشن

ولی من هیچکدومشون رو قبول نمیکردم

الان هم منتظرم...منتظر یه نفر که توی دلم جا کنه

من:اهان...

رسیدیم خونمون...دیگه هیچ حرفی نزدم.توی دلم اشوبی بود

اشوب واسه این که چجوری خودم رو توی دل اردلان جا کنم...

من:مرسی اردلان خداحافظ..ببخشید اگه ناراحتت کردم

اردلان:نه عزیزم اشکالی نداره...بسلامت

رفتم توی خونه...بعد هم نشستم به تلوزیون نگاه کردن

ساعت های 10 شب بود که روشا زنگ زد

من:الوو

روشا:الو سلام یاسی

من:سلام عزیزم

روشا:یه خبر خوش دارم

من:هووورا حتما اردلان قبول کرده درسته؟؟

روشا:ارهههه...فردا ظهر من و اردلان میایم دم مدرسه دنبالت به مامانت هم بگو

من:باشه باشه

روشا:بعدشم میای خونه ما..اردلان گفت میخواد واسمون ناهار درست کنه...

من:جدا؟؟ای ول ..باشه.فعلا خداحافظ

روشا:بوس .بای

سریع رفتم به مامانم گفتم قضیه رو مامانم هم قبول کرد

بعد هم به امید فردا و اتفاق های خوبی که میوفته 

رفتم توی رخت خوابم و خوابم برد....

 

 

                                                                                             پایان قسمت هفتم 

نظر ها زیاد باشن


نظرات شما عزیزان:

ALALE TATALOO
ساعت11:23---11 خرداد 1392
یاسی بیا به وب منم یه سری بزنپاسخ:باشه عزیزم

ALALE TATALOO
ساعت14:07---9 خرداد 1392
کی قسمت8داستان میاد دوباره اشکم بگیرهپاسخ:باشه عزیزم.مینویسمش

نانا
ساعت3:31---9 خرداد 1392
slm aziam miyay tabadol link ?
پاسخ:are.azizam


الهام
ساعت23:50---5 خرداد 1392
عالی بود عشقم عالیییییییییییییییی بود

میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟:پاسخ:وای مرسی عزیزم.خیلی خوشحال شدم


alale tataloo
ساعت23:27---5 خرداد 1392
بچه ها من میخوام خواننده بشم

یه رپر بزرگ

برام دعا کنینپاسخ:ایشاالله خواننده میشی.عزیزم


alale tataloo
ساعت23:23---5 خرداد 1392
من عاشقتم امیر

یاسی یه چی بگم؟تو داستانت

..........نه ولش کن

هنو دارم گریه میکنم

بعد داستان هات همش گریم میگیرهپاسخ:وای فدات شم عزیزم...مرسی


alale tataloo
ساعت23:11---5 خرداد 1392
اشکم داره درمیادپاسخ:اره بابا اردی باید اشپزی کنه دیه من خودم هم اشکم در میاد..هههه ممنون عزیزم

v.m
ساعت0:12---4 خرداد 1392


sabrina
ساعت20:28---3 خرداد 1392
5555

sabrina
ساعت20:28---3 خرداد 1392
4444

sabrina
ساعت20:27---3 خرداد 1392
3333

sabrina
ساعت20:26---3 خرداد 1392
2222

sabrina
ساعت20:26---3 خرداد 1392
11111

sabrina
ساعت20:26---3 خرداد 1392
عــــــــــــــالی بودپاسخ:فدات عزیزم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوع : <-TagName->
چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:قسمت هفتم داستان رویای بیداری, 20:37 |- رویای خیس -|

قالب های سجاد تولز